یه روز
من بودم، تو بودی، خدا بود
سلام کردم، جواب دادی...خدا خندید
قدم زدیم، حرف زدیم، خدا دید
همه ی برگا ریختن، بارون اومد، برف بارید، بازم از نو بهار شد
خدا...فکری کرد...
من یاد گرفتم دوست داشته باشم، دوست داشته شدم
من خندیدم، تو نگاهم کردی...خدا هم
ما غمگین شدیم، اشک ریختیم...خدا هم
ما بزرگ شدیم...بزرگ دیدیم...بزرگ خواستیم...خدا را هم
بعد از اون
یه روز
ما همه خسته میشیم
من دیگه نیستم، تو دیگه نیستی،خدا دیگه...نه!
خدا...همون بالا، یا همین پایین،محکم و بی حرکت میشینه
ما آروم از کنار هم میگذریم...
خدا به عادت همیشگی لبخند میزنه...به یه قصه ی جدید فکر میکنه...
به قصه ی یه سلام دیگه...اینه زندگی!