کنارم نشسته بود...انقدر نزدیک که اگر کمی دستشو تکون میداد، توی بغلش جا می گرفتم
نگاهش کردم...یادم افتاد از همون روز اولی که توی اون بالکن سرد رو به دریا دیدمش، همون موقع که یهو تصمیم گرفتم یه اسب آبی نجیب و متشخص داشته باشم، از غم توی چشاش فهمیدم که بازوهاش خیلی گرمن
سرمو کج کردم که نگاهم کنه...
- عالیجناب؟!
نگاهم نکرد اما...
- هوم؟
یه چیزی هُرری توی دلم فرو ریخت...
- عالیجناب؟!
- ...
- عالیجناب نگام کن...دستتو بیار جلو...با تو ام، منو ببین...بغلم کن...من راستکیم، نه؟
   بگو...بگو که باورم می کنی...بگو که منو باور می کنی؟
- ...
- اما...لعنتی...من تو رو باور کردم!
- هی، همه چی رو با هم قاطی نکن...اینکه تو منو باور کردی دلیل نمیشه که منم بخوام تو
  رو باور کنم!