امروز دنیا، دچار تغییر هیجان انگیزی بود
صبح که چشمها را باز کردم،همه چیز به طرز خفیفی می چرخید...اونهم دور سر من...
از رختخواب بیرون اومدم و در حالی که اتاقم کمی دورم می چرخید، لباس پوشیدم
بعد همینجور که خونه به ملایمت دورم می چرخید، صبحانه خوردم، حاضر شدم و بیرون زدم
توی خیابونا با ماشینا و عابرایی که بی اونکه متوجه باشن دورم می چرخیدند، قدم زدم
و همه ی کارای روزمره رو در حالی انجام دادم که اولین روز سرد زمستونی کاملن دور من می چرخید
وقتی برگشتم خونه، اتاقم هنوز در حال چرخیدن بود
و موقعی که دوباره توی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم از خوشحالی یه تجربه ی سرگیجه آور لبخند می زدم
یه تجربه ی استثنایی
امروز...من...محور گردش روزگار بودم!!