هوم...امشب دلم می خواست چیزی بنویسم
یه چیز قشنگ
اما متاسفم، متاسفم که امروز شنبه است، و من این همه خسته ام وحتی کمی هم غمگین
امشب توی راه کبوتر مرده را توی جوب آب دیدم و دلم بدجوری مچاله شد...لرزیدم و دستم را محکمتر توی جیب فرو کردم
دلم می خواست چیزی بنویسم
اما اینجا، تاریکی، دست و پا گیره
من، خیره مانده ام به دیوار و حدود سفیدی اش را توی سیاهی اتاق حدس میزنم
پلک هم نمیزنم حتی...می ترسم!
چراغ چشمک زن قرمز کنارم که گاهی آبی میشود...یعنی تو به من فکر میکنی و من افسوس میخورم
ای کاش کمی بیشتر مراقب بودی تا باوَرت در من نشکند
اما هیچ کس عین خیالش هم نیست
و اینطوری میشود که بعضی مواقع ما آدمها توی زندگی معمولی خودمان، بدجوری گیر میکنیم
درست عین اینکه صفحه ی نیمه کاره ی شطرنج را جلوی رویت گذاشته باشند و ندانسته باشی این همه مهره های درهم و برهم از کجا سبز شده اند وسط زمین و قرار است کجا بروند
انگار نه انگار که تا اینجای بازی را خودت آمدی...با پای خودت
درست عین اینکه خیلی گیج شده باشی
...درست عینِ عینِ همین زندگی
هوم...دلم می خواست چیزی بنویسم...یه چیز قشنگ
اما خُب...هیچ کس عین خیالش هم نیست...پس تو هم راحت بخواب...مثل همه!