آسمون، سیاه شد و خیلی بلند غرید ابرا، همه پیچیدند و از ته دل نالیدند گنجشک کوچولو، ترسید و از لونه ی گرمش پرید باد سرد پاییز، تُند وزید برگای پیر و خسته، آهسته آهسته روی زمین افتادند درختای بی برگ، آروم خوابیدند دونه های ریز بارون، از دل سیاه آسمون، ریز ریز باریدند بوی تند خاک بارون خورده، لابلای همه ی خاطره هام پیچید ...آسمون...سیاه شد و...خیلی بلند...غرید دل بی تاب من، از صدای پاییز غصه دار شد و سخت لرزید من...خواب دیدم...خوابِ قدیمیِ کودکِ گمشده توی پسکوچه ها و تاریکی و حسرت یه لبخند آشنا خواب دیدم و ترسیدم و تو را آرزو کردم...بسادگی.
|