* تو ی این دنیا، یه چیزایی هستن که خیلی بی صدا می شکنن...
 
هیچ شده یه لیوانی رو که با درموندگی تموم لبه میز بلاتکلیف مونده
با موذیگری هل بدی و آروم بندازیش پایین
بعدش هیچ شده که توی سکوت خودت
از شنیدن صدای خورد شدن لیوان ذوق کنی
هیچ شده که از شکستن یه شیشه بزرگ بزرگ
از شنیدن اون صدای پر هیبت ته دلت از خوشحالی بلرزه
هیچ شده که دلت برای خورد کردن یه چیزی تنگ بشه
یا هوس کنی که صدای شکستن یه عالمه چیزای مهمو بشنوی
آره...میدونم که شده...ولی همیشه اینطوری نیست...نه!
توی این دنیا، یه چیزایی هستن که خیلی بی صدا می شکنن
خیلی بی صدا... 


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
    به جویبار که در من جاری بود
    به ابرها که فکرهای طویلم بودند
    به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
     از فصل های خشک گذر می کردند
    به دسته های کلاغان
    که عطر مزرعه های شبانه را
    برای من به هدیه می آوردند...