* یه مردی با یه خرسی دوست بود. یه روز که داشتند ناهار می خوردند مرده به خرسه گفت: بد غذا می خوری، همه پوزه ت رو چرب کردی. خرسه گفت: اون سنگ رو بردار و بزن تو سر من. مرده گفت: چرا؟ برای چی؟ خرسه گفت: بعد از یه عمری رفاقت یه خواهش از تو داریم، اونم اینه. بردار و بزن، رفیقش هم همین کار رو کرد. ۴۲ سال بعد توی آنتالیا، مرده، خرسه رو در حالی که تو بغل یه دختر روسپی خوابیده بود دید. مرد رفت جلو و سر خرسه رو وارسی کرد و گفت سرت خوب شده هیچ اثری از اون شکاف نیست. آفتاب صورت مرد رو نورانی کرده بود. خرسه به مرده گفت: آره زخم سرم خوب شده ولی دلم هنوز زخمیه.
|