هیچکس مُردنمو باور نکرد...همونطور که زنده بودنمو...حتی تو!

و مرگ همونطوری که بیهوا تمامم را گرفته بود...ناگهانی هم ناپدید شد
تقریبا یه روز تموم طول کشید تا درکش کنم
وقتی بیدار شدم سعی کردم مثل روزای قبل باشم
بی تفاوت...بی غم...بی شادی...بدون احساس...مُرده!
ولی هر چی از روز گذشت حس کردم که دارم گول میخورم
انگار این اون حسی نیست که دارم...دارم چیزی رو به خودم می قبولونم...زور میکنم!

آشفته شدم...با خودم خیال کرده بودم که همه چی میتونه برام تموم باشه...عین یه مُرده


اما چیزی اتفاق میفتاد...میدونستم که چیزی اتفاق میفته و من حق ندارم جلوشو بگیرم


بی حرکت باقی موندم...اجازه دادم که مرگ آهسته آهسته خودشو بکشه بیرون
ذره ذره اش از من دور بشه...همونجوری که توی اومدنش از خودم شوقی نشون ندادم
موقع رفتنشم تاسفی حس نکردم

مردنم تجربه ی غریبی بود
دوس ندارم چیزیشو برای کسی تعریف کنم
اما مطمئنم که طعم آخرین چای زندگیم از اون چیزاییه که هرگز فراموش نخواهم کرد

میدونم که زنده بودن خیلی سخت تره
میدونم که بازم درد خواهم کشید...رنج خواهم داشت
میدونم که بازم دلم برای خیلی از آدما تنگ میشه
خیلی از آدما هستن که من دوسشون خواهم داشت
میدونم که کلی چیزا هست که تحمل کردنشون برام وحشتناکه
اما...
آدم وقتی زنده اس...همه این چیزا میارزه به اون یه لحظه دوس داشتن یه نفر
همش میارزه به دیدن یه لبخند رو صورت عزیزترینت
به اینکه توی هوای خوشبو یه نفس عمیق بکشی و با همه وجودت بدیش بیرون
به دیدن اون موجود آبی قلنبه با اون دم فسقلی خنده دار و چشای گنده ی مهربونش
به شنیدن یه آهنگی که با همه وجودت ازش کیف کنی
به اینکه حتی تو خیالت یه آدمایی باشن که تو براشون مهم باشی
همه اون سختیا میارزه به یه لرزش خفیف خوشی توی قلبت

همه چی میارزه به یه لحظه زندگی کردن !!

..............................................................................................................................

آخ امروز اون ابرای قلنبه ی رنگ و وارنگو دیدی تو آسمون؟!
فکر میکنی خدا هیچ چیزی خوشگلتر از اون میتونست درست کنه؟