احمقای خنگ نمیفهمن
همش میگن دیگه نیستی
هی گریه زاری می کنن
چرا نمی خوان قبول کنن
من قرار بود یکشنبه بیام دیدنت
خودم باهات حرف زدم
به صورت مهربونت نیگا کردم
دست گرمتو گرفتم تو دستم
حالا عین بیشعورا هی میان میگن دیگه اون دستا سرد سرده
میگن دیگه چشات نمیبینه
منو تا اون سر شهر بردن میگن این خونه ی جدیدشه
یه تن سرد بی روح کوچولوی مریضو نشونم میدن و میگن اینه
همشون احمقن
همشون زر مفت میزنن
میدونم که کافیه گوشی تلفنو بردارم و شماره بگیرم...۶...۸...
تو مثل همیشه با زنگ دوم یا دیگه نهایتش سومی گوشی رو برمیداری
میگی سلام دخترم...سلام خانوم...دختر خوشگله حالش چطوره....
اونوقت این احمقا میگن اگه شماره بگیری دیگه اون نیست تا جوابتو بده
هی میگن گریه کن گریه کن
من خودم اون جنازه هه رو دیدم
تو نبودی
حتی وقتی کردنت تو خاک
وقتی روتو زدن کنار
بهم گفتن نگاه کن خودشه
ولی تو نبودی
تو نبودی
تو هنوز همون گوشه آروم تو رختخوابت نشستی و زل زدی به این گوشی تلفن تا یکی زنگ بزنه و حالتو بپرسه
اون تو نبودی
اون مامان بزرگ من نبود لعنتیاااااااااااااااااااااااا 

       
                         
نظرات 2 + ارسال نظر
صبا یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:44 ب.ظ http://antimemory.blogsky.com

سلام
نمی دونم چی بگم!

دانیال یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:35 ب.ظ http://zendooni.blogsky.com

حسن ماده به اینه مه مشمول زمان میشه.
چیزی نیست که از دست فرسایش زمان جون سالم به در به بره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد